دوجبه دماوند- جنوبی و شمال شرقی - 4 مرداد 1402
میدونم فاصله زیادی هستش بین صعود به سبک آلپی خالص و برنامه ای که اجرا کردم.
میدونم واژه هایی مثل صعود انفرادی و صعود مستقل چه معنی و مفهومی داره.
ولی واقعا توی این صعود تمام تلاشم کردم که به خالص ترین و پاک ترین روش پروژه م رو انجام بدم.
الان که همه چیز تموم شده میگم … اوکی انجامش دادی، خیلی بزرگش نکن دیگه
ولی خودم میدونم بین انجام پروژه و انصراف ازش فقط فقط یک لحظه تصمیم فاصله بود.
اون لحظه هایی که همه ذهنم خالی کرده بود، و چنتا جمله همش توی سرم می چرخید
اینکه مهدی میگفت: بورو و پروژه ت رو انجام بده، زمان اصلا مهم نیست فقط انجامش بده تمومش کن و برگرد خونه.
اینکه رضا میگفت: نرو دماوند اما اگر رفتی برای قله بورو.
و خودم که همش به خودم میگفتم: بی خیال شو … برگرد و یک روز دیگه
بعدش یادم میومد برای اینکه این لحظه اینجا باشم چقدرررررر تمرین کردم، چقدر راه اومدم، چقدر برنامه ریزی کردم و واقعا زمان دیگه ای وجود نداره. این آخرین فرصت منه. وقعا آخرین فرصت منه. و اگر از دست بره دیگه رفته تا سال دیگه تا دوباره همهوایی و این همه پشتیبانی و برنامه ریزی بکنم و اگر حال داشته باشم و اگر مشکل نداشته باشم و اگر آسیب نداشته باشم و اگر آماده جسمانی الان رو داشته باشم دوباره انجامش بدم.
میگفتم این اخرین شانس من برای انجام هستش. بهترین تلاشت رو بکن. نفس بکش و فقط یک قدم دیگه بردار.
هیچ کس نبود.
من تنها تر از همیشه بودم. تنها تر از زمانی که زمستون وسط هفته توی طوفان روی توچال بیواک کرده بودم.
هیچ کس از من خبر نداشت کجا هستم. هیچ کس نگرانم نبود. من هم هیچ چیزی توی ذهنم نبود غیر از زندگی در خود خود لحظه . تنها دغدغه برداشتن گام بعدی بین 5000 تا 5600 صعود دومم بود.
رهای رهای رها
رها از همه دغدغه ها
رها از اینکه کسیو توی زندگیم ندارم
رها از اینکه تنها ترین حالت عمرم هستم ولی احساس تنهایی نمیکنم
اینکه من تنها اینجا هستم و نمی ترسم و این بهم قدرت بینهایت میداد.
به این فکر میکردم که تنها هستم و
اینکه اگر یه جایی یه بندی به یک آدم اون پایین وصل باشه صعودت سخت تر میشه. دلت خیلی وقتا برای خطر کردن می لرزه
اونموقع تصمیمات سخت، خیلی مهمه که امیدواری که یک آغوش گرم منتظرت باشه و بگه اشکال نداره که انجام نشد یه بار دیگه تلاش میکنی و منی که هیچ کس منتظرم نیست و هیچ کس بهم دلداری نمیده و فقط خودم به خودم میگم:
هیچ چیزی اون پایین منتظرت نیست. کاری غیر از پروژه نداری؛ انجامش بده و با افتخار بورو خونه و شب رو راحت بخواب.
قبل برنامه هزار بار قدم به قدم برنامه و حالم رو توی ذهنم ساخته بودم و الان همونجا و همون حال بودم.
با ضربان بالا، نفس نفسی که میزدم و آبی که مدت ها قبل تموم شده بود. دهنم خشک بود. سایه دماوند که روی دره یخار افتاده بود و میگفت غروب و تاریکی خیلی نزدیکه. زمان داشت تموم میشد و دغدغه اینکه توی تاریکی پیداکردن شن اسکی و مسیرش سخت هستش و اگر به موقع نمیرسیدم باید از یال اصلی میرفتم که خیلی زمانبر بود و باید سریع تر به قله میرسیدم ولی ارتفاع بدجوری روی تنفس و ضربانم تاثیر گذاشته بود. با هر قدم ضربان می رفت بالا و به نفس نفس می افتادم و آبی برای تر کردن گلو باقی نمونده بود. واقعا شرایط سختی بود.
ولی نه میترسیدم نه استرس داشتم. رها بودم. با آرامش به خودم میگفتم بین قدم هات دم و بازدم کن و قدم بعدی … عجله نکن ساعت رو نگاه نکن و آهسته و پیوسته ادامه بده. و ادامه دادم.
زمان دیگه مهم نبود.
فقط من بودم و کاری که باید انجام میشد.
از سرکار راه افتادم و رفتم مترو کلاه دوز. مهداد و سوری با کمی تاخیر رسیدند. یک جا برای خرید توقف کردیم.
من 2 تا ساندویچ دهکده پروتویین برای خودم و مهداد گرفته بودم که توی ماشین پلور خوردیم. اینم بارگیری قبل برنامه بود که حسابی چسبید. سوری وگن بود و میونه ای با سینه مرغ مرینیت و ساندویچ ژامبون نداشت.
7 و نیم شب بود که رسیدیم پارکیگ. با اینکه تعطیلات عاشورا و تاسوعا بود ولی اتوبان نسبتا خوب بود.
3 تایی پاترول گرفتیم و نفری 300 دادیم.
هوا تاریک شده بود که رسیدیم گوسفندسرا (مسجد - 3200)
مهرداد کانکس گرفته بود. کفش فوم بود و یک لامپ داشت و 3 نفر راحت توش میتونستن بخوابن. اینجا شبی 500 بود.
حسابی اب خوردم و طرفای ساعت 9 و نیم بود که خوابیدیم.
میخواستم تا جایی که میتونم بخوابم ولی امان از آبی که قبل خواب خورده بشه.
دیگه ساعت 3 که بلند شدم برم دستشویی دیگه خوابم نمیومد. وسایل رو جمع کردم.
یه نون و حلوایی هم اماده کرده بودم که خوردم و زدم بیرون.
مه بود. تاحالا 3 بار جنوبی رو اومده بودم بالا ولی تنها اونم شب داستانش فرق داشت. هیچکسی نبود و خیلی دور چنتا هدلایت روشن بود.
با سرعت خیلی آهسته شروع کردم و سعی میکرم هیجانم رو کنترل کنم.
رضا بارها بهم گفته بود ساعتت رو نبین و استرس زمان رو نداشته باش و مهدی بهم هزار بار گفته اول مسیر مراقب ضربانت باش.
یه جورایی هرچی بلد بودم توی این برنامه به کارم اومد.
وقتی داشتم لحظه اخر توی محل کار کوله رو چک می کردم. کیسه بیواک رو دراووردم، هدفون بلوتوث ام رو توی دفتر گذاشتم که سبک تر برم. به جاش یه پتوی نجات برداشتم. یک لیتر اب آلبالو - یک یک و نیم لیتری اب و 3 لیتر کمل بک ایزوتونیک و 2 تا ساندویچ برای نهار شامم توی کوله بود و تقریبا 10 کیلویی میشد.
توی گوسفندسرا تصمیم گرفتم یک نیم لیتر اب رو بالا نبرم. توی توچال به سیچال آب بیشتر نیاز بود چون ارتفاع کم بود و گرم بود. ولی امروز قرار بود ابری و خنک باشه.
طرفای 4000 متر بالای مسجد بودم که انگار برق منو گرفت.
یهویی به خودم اومدم. انگار یکی منو گرفته و انداخته وسط برنامه.
واقعا بالاخر پروژه ام شروع شد ها !
دیگه این شوخی نیست و باید بهترین تلاشمو براش بکنم
اما چقدر این کوله لعنتی برای این برنامه سنگینه !
آب البالو رو هم خالی کردم و فقط 3 لیتر کمل بک رو اب داشتم.
کوله فقط کمی سبک تر شده بود و ادامه دادم. 3 ساعته و خیلی راحت رسیدم بارگاه 3 . همیشه بالای 3800 تا 4400 ارتفاع زده میشم ولی این سری واقعا حالم خوب بود. کم کم افتاب هم هوا رو روشن کرده بود و وقتی به بارگاه رسیدم توی اولین اشعه های نور خورشید نشستم. چند دقیقه ای استراحت کردم. گاتا خوردم. اب نوشیدم. کرم ضد آفتاب زدم. کلاه افتابی رو سرم کردم و راه افتادم. هوا خنک بود و باد ملایمی میومد. بارگاه خلوت بود و 20 تایی چادر هم بود.
راه افتادم و رفتم بالا. براوورد زمانیم این بود که ساعت 9 قله باشم.
طرفای 4600 بودم که دیدم اصلا چشام باز نمیشه و مغزم خواب خوابه. انگار مغزم بهم اجازه صعود نمیداد.
خیلی تلاش کردم خودمو راضی کنم که ادامه بدم. خیلی به خودم گفتم تازه افتاب زده و الان بدنت بیدار میشه. ولی مغزم خواب خواب بود و یاری نمی داد. گفتم چند دقیقه بشینم چشمامو ببندم شاید این خواب آلودگی و خستگی چشم بره. چشم بستن همانا و یک ساعت خوابیدن همانا.
وقتی ساعتو دیدم که یک ساعت خوابیدم باورم نمیشد.
کسی تو مسیر نبود فقط چند نفر انفرادی با فاصله داشتن به طرف قله می رفتن و کسی زحمت نکشید منو بیدار کنه خوشبختانه.
وقتی پاشدم گیج بودم و حسابی استرسی از اینکه … دیر شد دیگه چه پروژه ای گرفتی الان اینجا خوابیدی ؟؟؟ الان وقت خوابه !؟
2 تا نقطه حساس توی زندگیم خوابم برده. یکی اینجا پای پروژه 2 جبهه یکی هم کنکور 😂
یکی از کنارم رد شد و گفت: خوبی ؟ گفتم اره گفت: پاشو یواش یواش بریم بالا اینطوری بشینی حالت بدتر میشه
گفتم: حالم خوبه والا 😅
چند دقیقه بعد بلند شدم. حالم خیلی بهتر شده بود.
کوله رو انداختم و راه افتادم. 20 قدم نرفته بودم که دیدم چرا اینقدر این کوله لعنتی سنگینی. نفسم رو نمیذاره بالا بیاد.
خیلی داره فشار میاره
گفتم: بذار یکم اب کمل بک رو خالی کنم. 3 لیتر اب میخوام چیکار عاخه توی این سرما ؟
درب کشویی کمل بک رو همین که باز کردم نگو از پایین روش فشار زیادی بودش و یهویی تقریبا کل ابش پاشید بیرون 😐
پششششششمام ریخته بود. الان من چه غلطی بکنم ؟؟؟؟
درش رو بستم و کمل بک رو کشیدم بیرون
تقریبا یک لیری توش ایزوتونیک هنوز بود. حدس میزدم همینقدر کافی باشه و البته چاره ی دیگه ای هم نداشتم.
خوبیش این بود که حالا کوله م خیلی سبک شده بود 😛🙄😁😂
خیلی راحت تر بالا می رفتم
حالم خوب شده بود
ولی یه لحظه به خودم اومدم که …
ببین عزیز دلم بیا صادق باشیم
تو همین الان از برنامه خیلی عقب افتادی
آب هم که نداری
واقعا هم از دماوند یال داغ هنوز ریکاوری نشدی
الانم که ارتفاع زده ای
زانوت هم که درد میاد
بیا برگرد و مسخره بازی درنیار
به خودم گفتم: راست میگی ها ! اما حداقل یدونه تک جبهه میرم و بر می گردم.
دوباره گفتم: خوب که چی ؟ تو همین الانم برای تک جبهه رفتن هم تایمت فاجعه ست
به خودم گفتم: اوکی ولی لامصب الان 10 صبحه الان برگردم پایین دقیقا چه غلطی بکنم ؟؟؟ خوب پامیشم حداقل یه دماوند یک روزه صعود می کنم و بر میگردم. و تهش میگم بابا من این کاره نیستم. نشد. نتونستم. حالا بعدا نگاه سنگین بقیه رو یه کاریش میکنم.
این شد که رفتم که حداقل یدونه دماوند یک روزه با تایم نچندان خوب برو برم و برگردم.
طرفای 5000 بودم که هوا برگشت.
هوا سرد شد و باد شدیدی به وزیدن گرفت. من که سبک رفته بودم یه بلوز داشتم که روی بیس ام پوشیدم و کاپشن مشتیم هم روش و کلاه زمستونیم هم کشیدم سرم و یه دستکش بیس زمستونی فقط برده بودم که اونم پوشیدم. کاپشن پر رو نگهداشتم برای زمانی که اوضاع خراب تر شد.
به بقیه تیم ها رسیده بود و میدیدم که بقیه کلاه طوفان و عینک طوفان و دستکش پر پوشیده بودن.
نمیگم لازم بود. ولی اینقدر اوضاع خراب بود که اینارو ملت پوشیده بودن و من به نسبت اونا لخت رفته بودم دماوند😂😂😂
نسبتا اوضاعم خوب بود یکم دستام سرد بود که با چنتا تکنیک اونم اوضاعش خوب شد که برف شروع شد !
یعنی اولش مه شد. بعد ابرا رفتن بالا بعدش برف شروع شد، چه برفی …. کی باور میشد . یعنی میخواستم بگم خدایا میخوای برمیگردم دیگه این کارا چیه عاخه ؟؟؟؟ 😏🙄😶
گفتم من که بدتر اینا رو دیدم قیافه ابرا هم خطری نبود. تجهیزاتمم واقعا برای اینجا اوکی ه … یه تک قله میخوام برم دیگه برم و برگردم. اتفاقا بهتر هم شد میگم طوفان شد پروژه نیمه تمام ول کردم اومدم. 😅😋
سرعتم خیلی بهتر شده بود و تیم ها یکی یکی پشت سر میذاشتم. رسیدم قله. نسبتا خلوت بود.
رفتم طرف شمال شرقی که هم گوگرد اذیت نکنه و هم کسی نبود. پشت یه سنگ پناه گرفتم باد همچنان میزد ولی شدتش کمتر شده بود. ساعت 11 ظهر بود. کاپشن پر رو پوشیدم. گوشی رو دراووردم و یه فیلم کوتاه برای تولدم گرفتم. یه چیزی خوردم. و کوله رو انداختم که برگردم. یهویی یه اقاهه مسن با یه سبیل کوتاه سفید نصوه ی مرتب اومد گفت خداقوت جوون گفتم مرسی گفت: چقدر خوبه که اینجا اینطوری میخندی معلومه هنوز انرژی داری
من قشنگ پوکر فیس شدم. این تنها چیزی بود که بهش نیاز داشتم!
تصمیمم عوض شد و به جای اینکه جنوبی رو برم پایین، شمال شرقی رو رفتم پایین و رفتم که خود پروژه رو انجام بدم.
توی مسیر فرود به طرف تخت فریدون بودم که گفتم: حسین سخت نگیر تو تا همین الانم کارتو کردی.
تا هرجا تونستی بورو پایین و بیا بالا و کارو تموم کن. گفتم باشه
گفتم اصلا یه کار بهتر کن: ساعت 11:15 هستش تو تا ساعت 14 بورو پایین و هرجا که بودی برگرد بیا بالا و پروژه رو تموم کن که از اونطرف توی برگشت هم به مشکل برنخوردی.
گفتم: این خوبهههه
یعنی این مغر لامصب به هر دری میزد که فرار کنه و من با یه ترفندی بهش افسا میزدم که کنترلش کنم
یکم پایین تر از قله یه جا نشستم و ساندویچ نهارم رو با نوشابه مشکی خوردم و یکم جون گرفتم.
هدفون سیمی رو دراووردم و از لای همه اسکارف و کلاه و اینا رد کردم و کردم تو گوشم. پادکست جادی رو پلی کردم. 85 درصد شارژ داشتم.
سرعتم خوب بود و با پادکست اصلا خستگی و گذر زمان رو متوجه نشدم و یه جورایی قشنگ داشتم استراحت میکردم که یه لحظه به خودم اومدم دیدم یال سنگی تموم شد و من وسط یک یخچالم به چه عظمت !
دست راستم یک تابلو قرمز بود که ردش کرده بودم که روش هیچی ننوشته بود و بعدا فهمیدم روش از اون طرف نوشته از این طرف رد بشید میمیرید 🤣😜
یه آقاهه از بالا داد زد دوباره بیا بالا اینجا خیلی خطرناکه
من خیلی ریلکس جواب دادم تراورس میکنم اوکی ه 😜
ناسلامتی کفش اسکارپای نو م رو پوشیده بودم که کاملا مناسب همین شرایط بود و از اون مهم تر اینقدر افتاب به برف های یخ یخچال خورده بود که نسبتا نرم شده بود.
خیلی با احتیاط جا پا درست میکردم و گام برداری میکردم. واقعا اگر سر میخوردم تا خود دشت میرفتم پایین.
در دفاع از خودم باید بگم که اینقدر تجربه ش رو داشتم که عرض یخچال به اون عظمت رو بدون استرس و ایمنی مناسب رد کنم ولی به هیچ کسی توصیه نمیکنم.
خلاصه رفتم اون طرف و باقی مسیر.اون اقاهه خیلی بالاتر از من بود و هیچ کسی توی مسیر نبود. اونایی که میخواستن از شمال شرقی برن یا توی مسیر صعود زیر قله بودن یا هنوز برنگشته بودن.
پادکست جادی تموم شد. گفتم دیگه چی پلی کنم …
عالی شد …. رادیو بند تهران قسمت جدیدش رو داده که گوش ندادم. قسمت 113 ام - همایون
عاخ که دلم کوک شد به صدای همایون شجریان و داستان هایی که محمد امین چیتگران تعریف میکرد
بدجوری حال و هوای من و این موسیقی گره خورد.
در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس، پربکشم به سوی تو
به خودم اومدم دیدم چند قدم مونده تا تخت فریدون
ساعت رو دیدم. 13:45 بود. خیلی خوب رسیده بودم.
رفتم توی جاپناه. نسبتا شلوغ بود.لباس های اضافی م رو دراووردم یکم آب خوردم. اب رو نگاه کردم 500 میل مونده بود.
یکم خوراکی خوردم. یکی پرسید قله بودید گفتم اره گفت داری میری بالا ؟ گفتم اره گفت داری شوخی میکنی ؟ گفتم نه
حالم خوب بود و صدای همایون بهم انرژی داده بود و گوله تا 5000 رفتم.
یواش یواش سنگینی هوا، فشار برنامه و دماوند خودنمایی میکرد.
کم کم نفس هام به شماره افتاد و گام برداشتن سخت شد.
خسته نبودم. یا میتونم بگم اینقدر دوپامین توی بدنم بود که دیگه خستگی رو نمی فهمیدم. من عاشق این پروژه بودم. قرارنبود اصلا جبهه دوم رو پایین برم یا حتی قرار نبود تا تخت فریدون برم. و من نهایتا هر کاری که میخواستم رو کرده بودم و الان فقط باید تمومش میکردم.
همین موقع ها بود که صدای خرخر تموم شدن اب کمل بک هم اومد.
قبل برنامه هزار بار قدم به قدم برنامه و حالم رو توی ذهنم ساخته بودم و الان همونجا و همون حال بودم.
با ضربان بالا، نفس نفسی که میزدم و آبی که مدت ها قبل تموم شده بود. دهنم خشک بود. سایه دماوند که روی دره یخار افتاده بود و میگفت غروب و تاریکی خیلی نزدیکه. زمان داشت تموم میشد و دغدغه اینکه توی تاریکی پیداکردن شن اسکی و مسیرش سخت هستش و اگر به موقع نمیرسیدم باید از یال اصلی میرفتم که خیلی زمانبر بود و باید سریع تر به قله میرسیدم ولی ارتفاع بدجوری روی تنفس و ضربانم تاثیر گذاشته بود. با هر قدم ضربان می رفت بالا و به نفس نفس می افتادم و آبی برای تر کردن گلو باقی نمونده بود. واقعا شرایط سختی بود.
ولی نه میترسیدم نه استرس داشتم. رها بودم. با آرامش به خودم میگفتم بین قدم هات دم و بازدم کن و قدم بعدی … عجله نکن ساعت رو نگاه نکن و آهسته و پیوسته ادامه بده. و ادامه دادم.
زمان دیگه مهم نبود.
فقط من بودم و کاری که باید انجام میشد.
هیچ کس نبود.
من تنها تر از همیشه بودم. تنها تر از زمانی که زمستون وسط هفته توی طوفان روی توچال بیواک کرده بودم.
هیچ کس از من خبر نداشت کجا هستم. هیچ کس نگرانم نبود. من هم هیچ چیزی توی ذهنم نبود غیر از زندگی در خود خود لحظه . تنها دغدغه برداشتن گام بعدی بین 5000 تا 5600 صعود دومم بود.
رها ی رهای رها
رها از همه دغدغه ها
رها از اینکه کسیو توی زندگیم ندارم
رها از اینکه تنها ترین حالت عمرم هستم ولی احساس تنهایی نمیکنم
اینکه من تنها اینجا هستم و نمی ترسم و این بهم قدرت بینهایت میداد.
به این فکر میکردم که تنها هستم و
اینکه اگر یه جایی یه بندی به یک آدم اون پایین وصل باشه صعودت سخت تر میشه. دلت خیلی وقتا برای خطر کردن می لرزه
اونموقع تصمیمات سخت، خیلی مهمه که امیدواری که یک آغوش گرم منتظرت باشه و بگه اشکال نداره که انجام نشد یه بار دیگه تلاش میکنی و منی که هیچ کس منتظرم نیست و هیچ کس بهم دلداری نمیده و فقط خودم به خودم میگم:
هیچ چیزی اون پایین منتظرت نیست. کاری غیر از پروژه نداری؛ انجامش بده و با افتخار بورو خونه و شب رو راحت بخواب.
حس میکردم توی قدمگاه هیلاری دارم راه میرم. برای هر قدم باید برنامه ریزی میکردم.
وقتی رسیدم به قله دیگه وانستادم. باد افتاده بود. البته که میدونستم از 5 به بعد باد قطع میشه.
هوا نیمه ابری بود و خورشید آخرین اشعه هاش رو از پشت ابر نشون میداد و ساعت داشت تیک تیک میکرد.
یک تیکه فیلم کوچیک گرفتم ساعت 6 بعد از ظهر بود. یهویی روی قله یه بطرب اب نیمه پر دیدم.
باورم نمیشد. درش رو باز کردم که بخورم ولی پشیمون شدم. گفتم میدونم تشنه ای ولی همین اب رو داری تا پایان مسیر و نباید از بارگاه اب بخری پس سعی کن مدیریت شده اب بخوری.
با اون تشنگی این تصمیم دیوونگی بود ولی انجامش دادم.
اب رو ریختم توی کمل بک و یه جرعه کوچیک ازش خودم.
به سرعت خودمو رسوندم به اول شن اسکی و با تمام سرعت رفتم پایین کمی بعد تراورس کردم به سمت چپ یال و ادامه شن اسکی و تراورس. تقریبا سنگ ها تموم شده بود و به باکس امداد رسیدم که هوا تاریک شد. هدلایت رو دراووردم ولی روشن نکردم. دیگه کم کم داشتم توهم می گرفتم. ساعت ها بود آدم ندیده بودم، 17 ساعت تنها بودم و همش با خودم حرف زده بودم.
ساعت 8 رسیدم پناهگاه . خیلی شلوغ بود و همه جا چادر زده بودند.
یه نصوه از ساندویچ شامم رو خوردم.
یه گوشه ذهنم میگفت همینجا بیواک کن فردا صبح بقیه ش رو بورو. تاریکه و خسته ای.
ولی به خودم گفتم پروژه از گوسفندسرا شروع شده و باید همونجا هم تموم بشه. من این همه راه نیومدم که برای همچین چیزی برنامم با اما و اگر باشه.
نصوه ساندویچ رو کردم تو کوله و راه افتادم.
مه روی گوسفندسرا رو گرفته بود و نور محوی ازش مشخص بود. هدلایت رو روشن کردن و با بیشترین سرعت ممکن می رفتم پایین. این حجم از سرسختی رو از خودم تاحالا ندیده بودم. به شکل غیر قابل باوری سرعتم خوب بود و احساس خستگی نمیکردم. توی دوپامین داشتم غرق میشدم. میخواستم فقط پروژه رو تموم کنم.
ادم ها داشتن میومدم بالا، بعضی هم همون وسط مسیر کمپ کرده بودند.
ساعت 10:30 شب بود که رسیدم به گوسفندسرا. دکمه ساعت رو که زدم تازه یه نفس کشیدم.
رفتم توی کانکس و یه اب معدنی خریدم. یه او ار اس توش انداختم و نصوشو خوردم.
به خانوادم زنگ زدم و برای اومدن فردا دنبالم هماهنگی کردم.
اینترنت داشتم. اکتیویتی و از ساعت لود کردم و روی اینستاگرام پست کردم. اینقدر خسته بودم که حال نداشتم جواب تلفن بدم. گوشی رو دوباره فلای مود کرد. 50 درصد شارژ داشتم هنوز.
یه تخت هم گرفتم که شب رو اونجا استراحت کنم. بقیه نصوه ساندویچم رو خوردم. تا ساعت 3 خوابیدم.
ضربانم ایند بالا بود که نتونستم بیشتر بخوابم. کلافه و بی قرار بودم.
پروژه تموم شده بود و خودمم باورم نمیشد.
جرات نمیکردم به کسی بگم چی کار کردم. اصلا اگر می گفتم کسی باوش میشد ؟
رفتم بیرون
خنک بود
کاپشن پر رو پوشیده بودم. ضعف داشتم. گشنم بود و بدنم سرد بود.
یکی منو شناخت سلام و علیک کردیم. تازه اونجا فهمیدم از بس نفس نفس زدم صدا در نمیاد و اینقدر با کسی حرف نرزدم نمیدونم از کی اینطوری شده بودم.
همه داشتن میومدن بالا و من بر خلاف بقیه کارم تموم شده بود. از حضرت رخصت گرفتم و سوار پاترول شدم و برگشتم و یک ساعت بعد خانوادم رسیدن و برگشتم تهران.
از دور که میدیدمش باورم نمیشد انجامش دادم. الانم که 2 روز گذشته و دارم گزارشش رو مینویسم هنوزم باورم نمیشه.
واقعا فشار روانی زیادی بهم آوور. حس فرود بگینز رو داشتم وقتی به شایر برگشته بود.
آروم، خسته با حس های غیرقابل درک.
دوجبه دماوند - جنوبی و شمال شرقی - 4 مرداد 1402
مسافت طی شده: 22.68 Km
زمان کل برنامه: 19:06
ارتفاع کسب شده: 4131 m
استارت گوسفندسرا: 3:23 صبح
بارگاه سوم: 6:25 صبح - 3:00 - 3 ساعت
قله دماوند 11:30 - 5:00 - 8 ساعت
تخت فریدون 14:15 - 2:45 - 10:45 ساعت
قله دماوند 18:28 - 4:13 - 15 ساعت
بارگاه سوم 20:20 - 2:00 - 17 ساعت
گوسفندسرا 10:30 - 2:16 - 19:06 ساعت